چشمهای گیرایش
آروم و آهسته قدمهاش رو بر میداشت نه اینکه هیچ دغدغهای نداشت باشه، نه! از توانایی جسمیش خارج بود. من هم پشت سرش با چند قدم فاصله به همون آرومی قدم میزدم، کاری جز انتظار و متر کردن خیابونها نداشتم.
برام جالب بوده و هست که اهالی استان سیستان و بلوچستان اینقدر در پوشیدن لباسهای مخلیاشون مصر هستن، اینقدر که روزگار و جبر جغرفیایی بهشون سخت گرفته باز هم دوست دارن جایی که هستن، چیزی که میپوشن و فرهنگی که دارن رو!
داشتیم به انتهای کوچه میرسیدیم و من هم غرق در افکار خودم فکر میکردم کارش جیه و ازدواج کرده یا نه و … که برگشت سمت من و با لحجه خاص و شیرینی گفت: «ببخشید، دکتر … کجا میشینه؟ زن و پسرم پیششن و من رفتم داروخانه حالا پیداشون نمیکنم.» آدرس رو براش پیدا کردم و رفت اما رد غمزدگی چشمهاش هنوز توی وجود من مونده، هنوز هم دارم فکر می کنم چقدر اهالی این استان زیبا، جذاب و خوش لباساند.
آخرین دیدگاهها